ادبیات و فرهنگ
آتش
حفظ کردن اسلحه ازمواردی بود که همیشه فرماندهان برآن تأکید داشتند. اتفاقاًآن روز یکی از بچه ها، کلاشش را گوشه ای رها کرده وخودش جای دیگری رفته بود. آن را برداشتم وبه بهانه ی این که می خواهم به فرمانده تحویل بدهم، ازدیگران فاصله گرفتم و پشت خاکریز مخفی اش کردم. اتفاقاً صبح روز بعد فرمانده آمدوگفت باید اسلحه ها را تمیز کنید. من به ناچار ماجرا را با او درمیان نهادم وبعد به ظاهر برای آوردن اسلحه به سمت چادر فرماندهی رفتم ودربرگشت، آن را پشت خاکریز، جایی که مخفی کرده بودم برداشته و با خود آوردم. می خواستم بااین کار به بچه ها بفهمانم که باید مراقب اسلحه هایشان باشند..عصرهم چون بی کار بودیم، با تعدادی از بچه ها ازجمله عبدالله باغچه بان از بشیرآباد، عملیات پرش، کشتی ، جودو و...انجام دادم ودرنهایت عرق آلود و خونین و غرق درگل و خاک، کنار منبع ،چند ظرف آب روی هم ریختیم. شام هم که آماده بود. نان و لوبیا و سبزی را با اشتهای هرچه تمامتر خوردیم .بعد ازآن ابتدا به سنگرکمین نزد نگهبانان سرزدم بعد مشغول خواندن دعای توسل شدیم. سنگرما بتونی بود که عراقی ها آن را ساخته بودند. خیلی هم وسیع و جاداروکاملاً زیر زمین. درواقع شبیه آب انبار ی بود که باید پله هایی را طی می کردی و ازآن بیرون می آمدی. هوافوق العاده گرم بود. آن هم دراین فصل و درخورعبدالله عراق و زیر زمین ودرسنگر بتونی. به همین خاطر بچه ها معمولاً شب ها را بیرون می خوابیدند. داشتم کتاب می خواندم که پاسبخش آمد وگفت تلفن با تو کار دارد. فوراًپیراهنم را پوشیدم .کلاش تاشوی خود را برداشته ، گلنگدن کشیدم و ضامن کرده، آنگاه اسلحه به دوش انداخته و رفتم. آقای "رهگویی" مسئول پرسنلی گروهان ، با من کارداشت.یک نیرو از نگهبان های شب می خواست که به نگهبان های روز اضافه کند که با او موافقت نکردم و برگشتم. داشتم با یکی از نگهبان ها حرف می زدم که اسکله ی امام حسن (ع) شروع به تیر اندازی کردوچنان آتشی ریخت که همه تصورکردیم عراق حمله کرده است. درهمین هنگام تلفن زنگ خورد . گوشی را برداشتم. علیکرم کاحسینی فرمانده گروهان گفت: هرچه زودتر تیرهای رسام را شلیک کن. درهمان حال که با او حرف می زدم، ازآقای گودرزی که تیربارچی بود، خواستم تا نوار رسّام را نصب کند و خود با عجله پشت تیربار نشستم. سواحل خورعبدالله شهر فاو ، با سرب های سرخ رنگین شده بود. بعد از اتمام نوار که صد تیر رسام لابلای تیرهای معمولی قرار گرفته بود، نوار دیگری بستم و به تیربارچی دستور آتش داده و خود به سوی تلفن دویدم. گشتی های عراق چراغ هایشان را خاموش کرده و فرار کرده بودند. بالاخره فرمانده دستور توقف آتش را صادرکرد و من حدود 20 دقیقه نزد رزمندگان ماندم و بعد به سمت سنگر اجتماعی برگشتم تا ادامه ی کتاب را بخوانم.